کودکان جنگل
کودکان جنگل
کودکان جنگل
نويسنده: ندا بهجتيان
زندگي در ميان حيوانات وحشي و خطرناک يا حتي بودن در ميان آنها و زندگي کردن به شيوه حيوانات، حرف زدن به زبان آنها و ... همه آن چيزهايي است که کودکان جنگل مي آموزند. به نظر شما آيا زندگي درجنگل همان طور که در داستان پسر جنگل گفته شده بود، آسان و لذت بخش است؟ اگر فکر مي کنيد که زندگي و بزرگ شدن نزد حيوانات بدون اينکه به انسان آسيبي برسانند، تنها يک داستان است و نمي تواند حقيقت داشته باشد، حتماً ماجراي اين کودکان را که در دنياي وحش رشده کرده اند و با آداب و رسوم انساني غريبه اند بخوانيد. آنها حيواناتي را که در ميانشان زندگي کرده اند، به عنوان خانواده خود قبول دارند. اين کودکان نه تنها نمي توانند صحبت کنند بلکه از نعمت خنديدن و گريه کردن نيز محرومند. تحقيقات نشان داده است که در بيشتر موارد اين کودکان عمر کوتاهي دارند که دليل آن مي تواند خوردن غذاي ناسالم و نداشتن بهداشت باشد. همچنين آنها تمايلي به زندگي با انسان ها ندارند و در اولين فرصت دوباره به جنگل فرار مي کنند.
چند روز گذشت و تحقيقات پليس به جايي نرسيد تا اينکه خبر در روستاهاي اطراف منتشر شد. در اين زمان بود که مردي 45 ساله به نام سال لوئو که خود مأمور پليس بود و در يکي از روستاهاي اطراف سکونت داشت، مدعي شد که مشخصات اين دختر با فرزند آنها که حدود 18 سال پيش در جنگل مفقود شده است مطابقت دارد. مأموران پليس براي فهميدن راز اين دختر جنگلي از ادعاي تنها کساني که مي گفتند او را مي شناسند به سادگي نگذشتند و براي تحقيقات بيشتر از همسر سال لوئو به نام راچام سوي نيز خواستند تا به اداره پليس بيايد و در صورت لزوم تست دي ان اي انجام دهد اما به محض ورود راچام سوي همه از ديدن اين همه شباهت بين اين زن و دختر جنگل متحير شدند و همين شباهت باعث شد تا ازآنها تست گرفته نشود. قبل از پيدا شدن خانواده دختر، پليس ها قصد داشتند او را در قفسي گذاشته و در تمام روستاهاي اطراف بگردانند تا شايد کسي او را بشناسد. پدر پنگينگ مي گويد: «خدا را شکر مي کنم که قبل از انداختن دخترم به داخل قفس و ما از موضوع اطلاع پيدا کرديم و او را به خانه باز گردانديم.»
در اين زمان بود که کشيش جوزف آمريتولال سينگ تصميم گرفت براي خاتمه بخشيدن به اين شايعات به جنگل برود. او در نزديکي لانه گرگ ها مخفي شد. وقتي گرگ ها يکي يکي از لانه خارج شدند، سينگ با صحنه اي باور نکردني مواجه شد؛ دو موجود بسيار ترسناک که هم شبيه انسان بودند و هم نبودند در آنجا بودند. سينگ مي گويد: «دست و پايشان شبيه انسان بود ولي سرهايشان بيشتر به گرگ ها شباهت داشت و چشم هايشان بسيار مخوف بود. آنها روي چهار دست و پا راه مي رفتند.» سينگ پس از اينکه از انسان بودن آنها اطمينان پيدا کرد، در فرصتي مناسب که در لانه به خواب رفته بودند و گرگ ها نيز در لانه نبودند، آنها را گرفته و با خود به شهر آورد. سينگ نام آنها را آمالا و کامالا گذاشت و به آنها لباس و غذا داد اما دخترها دائم لباس هاي خود را پاره مي کردند و تمايلي به خوردن غذاي پخته نداشتند و تنها گوشت خام مي خوردند. مانند گرگ ها مي خوابيدند ودر هنگام طلوع و غروب خورشيد زوزه مي کشيدند. اين دو آن قدر چهار دست و پا راه رفته بودند که ديگر مفاصلشان به همان صورت شکل گرفته بود وحتي قادر نبودند روي دو پاي خود بايستند، چه برسد به اينکه به وسيله آنها راه بروند.
آمالا و کامالا از بودن با انسان ها بيزار بودند و از آنها دوري مي کردند. اگر کسي آنها را آزار مي داد با گاز گرفتن از خودشان دفاع مي کردند. سينگ مي گويد: «حتي قدرت بينايي و شنوايي آنان نيز مانند گرگ ها قوي شده بود و کوچک ترين صداها را از دور تشخيص مي دادند.» سينگ که فردي تحصيل کرده بود، با وجود فقر تمام تلاش خود را براي بهبود حال آنها و دور کردنشان از خلق و خوي گرگي به کار بست اما آمالا در 21 سپتامبر 1921 از دنيا رفت. اين براي کامالا ضربه بزرگي بود و انسان ها را مقصر مردم خواهر خود مي دانست. او براي مدت ها غذا نخورد و دائم ناله وار زوزه مي کشيد اما پس از مدتي دوباره به حال عادي بازگشت ولي گويا زندگي کاملاً هم دور از خانواده گرگيش دوامي نداشت و او نيز در 14 نوامبر 1929 با وجود تلاش پزشکان براي مداواي وي، از دنيا رفت.
«زماني که او را يافتم، در حدود دو سال داشت.» معلوم نبود که او چه مدت را با شامپانزه ها به سر برده بود ولي محققان با بررسي رفتارهاي او اين مدت را چيزي در حدود شش ماه دانستند. اينکه چگونه بيلو به جنگل رفته بود يا چه کسي او را بي سر پناه در جنگل رها کرده بود، موضوعي بود که هرگز حل نشد اما به خاطر ناتواني هاي رفتاري بيلو، يکي از فرضيه هايي که مي توانست به حقيقت بسيار نزديک باشد، رها شدن او در جنگل توسط والدينش به خاطر عقب ماندگي او بود. بيلو به شهر آورده شد و چون هيچ اطلاعي از خانواده اش به دست نيامد، به مرکز نگهداري از کودکان بي سرپرست در کانو در آفريقاي جنوبي سپرده شد. اما در آنجا نيز بچه ها را آزار مي داد و وسايل آنها را اين سو و آن سو پرتاب مي کرد، دائم بي قرار بود و به جاي خوابيدن روي تختخوابش دائم روي آن جست و خيز مي کرد. در سال 2002 و بعد از گذشت شش سال از زندگي در ميان انسان ها و بازي با کودکان عادي، بيلو بسيار آرام تر شده بود و بسياري از کارهاي خود را مي توانست انجام دهد اما او هرگز نتوانست صحبت کند يا بخندد.
در مدتي که بيلو در شهر نگهداري شد، هرگز خوب نخوابيد و از ديدن چهره خود در آينه نيز وحشت داشت. بسياري از محققان معتقد بودند که دوري از مکاني که بيلو در آن رشد کرده است، ممکن است صدمه شديدي به او وارد کند اما با آرام تر شدن روز به روز بيلو همه فکر مي کردند که او دارد با زندگي انسان ها خو مي گيرد تا اينکه بالاخره در سال 2005، بيلو به دلايل نامعلومي که هرگز گفته نشد از دنيا رفت.
شکارچيان شاهد بودند که گروهي از گرگ ها وارد يک غار شدند؛ در حالي که موجودي عجيب الخلقه که هم شبيه انسان و هم شبيه به گرگ بود و مانند گرگ ها روي چهار دست و پا راه مي رفت، همراهشان وارد غار شد.
آنها براي دور کردن گرگ ها از غار، آتش روشن کرده وبا ترساندنشان، گرگ ها را فراري دادند اما تا دينا خواست فرار کند او را گرفتند. وقتي او را به بولند شاير آوردند، بسيار عصبي بود و دائم مي خواست از دست انسان ها فرار کند.
حتي چند بار کساني را که نگهش داشته بودند به شدت گازگرفت. اهالي دهکده مجبور به زنداني کردن او در يک اتاق کوچک شدند. دينا فقط گوشت خام مي خورد، نمي توانست در بشقاب غذا بخورد و اگر در ظرف به او غذا مي دادند روي زمين بر مي گرداند و از روي زمين مي خورد. طاقت پوشيدن لباس نداشت و هرچه تنش مي کردند، با چنگ و دندان پاره مي کرد و در مي آورد. بعد از مدتي بالاخره ياد گرفت لباس بپوشد و غذاي پخته شده بخورد اما هيچ گاه نتوانست حرف بزند.
منبع:نشريه همشهري سرنخ، شماره 77
دختر جنگلي
پيدا شدن دختر جنگل
چند روز گذشت و تحقيقات پليس به جايي نرسيد تا اينکه خبر در روستاهاي اطراف منتشر شد. در اين زمان بود که مردي 45 ساله به نام سال لوئو که خود مأمور پليس بود و در يکي از روستاهاي اطراف سکونت داشت، مدعي شد که مشخصات اين دختر با فرزند آنها که حدود 18 سال پيش در جنگل مفقود شده است مطابقت دارد. مأموران پليس براي فهميدن راز اين دختر جنگلي از ادعاي تنها کساني که مي گفتند او را مي شناسند به سادگي نگذشتند و براي تحقيقات بيشتر از همسر سال لوئو به نام راچام سوي نيز خواستند تا به اداره پليس بيايد و در صورت لزوم تست دي ان اي انجام دهد اما به محض ورود راچام سوي همه از ديدن اين همه شباهت بين اين زن و دختر جنگل متحير شدند و همين شباهت باعث شد تا ازآنها تست گرفته نشود. قبل از پيدا شدن خانواده دختر، پليس ها قصد داشتند او را در قفسي گذاشته و در تمام روستاهاي اطراف بگردانند تا شايد کسي او را بشناسد. پدر پنگينگ مي گويد: «خدا را شکر مي کنم که قبل از انداختن دخترم به داخل قفس و ما از موضوع اطلاع پيدا کرديم و او را به خانه باز گردانديم.»
بازگشت به آغوش خانواده
يک هفته بعد
بازگشت به جنگل
اولين انسان جنگلي
بزرگ شده با گرگ ها
در اين زمان بود که کشيش جوزف آمريتولال سينگ تصميم گرفت براي خاتمه بخشيدن به اين شايعات به جنگل برود. او در نزديکي لانه گرگ ها مخفي شد. وقتي گرگ ها يکي يکي از لانه خارج شدند، سينگ با صحنه اي باور نکردني مواجه شد؛ دو موجود بسيار ترسناک که هم شبيه انسان بودند و هم نبودند در آنجا بودند. سينگ مي گويد: «دست و پايشان شبيه انسان بود ولي سرهايشان بيشتر به گرگ ها شباهت داشت و چشم هايشان بسيار مخوف بود. آنها روي چهار دست و پا راه مي رفتند.» سينگ پس از اينکه از انسان بودن آنها اطمينان پيدا کرد، در فرصتي مناسب که در لانه به خواب رفته بودند و گرگ ها نيز در لانه نبودند، آنها را گرفته و با خود به شهر آورد. سينگ نام آنها را آمالا و کامالا گذاشت و به آنها لباس و غذا داد اما دخترها دائم لباس هاي خود را پاره مي کردند و تمايلي به خوردن غذاي پخته نداشتند و تنها گوشت خام مي خوردند. مانند گرگ ها مي خوابيدند ودر هنگام طلوع و غروب خورشيد زوزه مي کشيدند. اين دو آن قدر چهار دست و پا راه رفته بودند که ديگر مفاصلشان به همان صورت شکل گرفته بود وحتي قادر نبودند روي دو پاي خود بايستند، چه برسد به اينکه به وسيله آنها راه بروند.
آمالا و کامالا از بودن با انسان ها بيزار بودند و از آنها دوري مي کردند. اگر کسي آنها را آزار مي داد با گاز گرفتن از خودشان دفاع مي کردند. سينگ مي گويد: «حتي قدرت بينايي و شنوايي آنان نيز مانند گرگ ها قوي شده بود و کوچک ترين صداها را از دور تشخيص مي دادند.» سينگ که فردي تحصيل کرده بود، با وجود فقر تمام تلاش خود را براي بهبود حال آنها و دور کردنشان از خلق و خوي گرگي به کار بست اما آمالا در 21 سپتامبر 1921 از دنيا رفت. اين براي کامالا ضربه بزرگي بود و انسان ها را مقصر مردم خواهر خود مي دانست. او براي مدت ها غذا نخورد و دائم ناله وار زوزه مي کشيد اما پس از مدتي دوباره به حال عادي بازگشت ولي گويا زندگي کاملاً هم دور از خانواده گرگيش دوامي نداشت و او نيز در 14 نوامبر 1929 با وجود تلاش پزشکان براي مداواي وي، از دنيا رفت.
انسان شامپانزه اي
«زماني که او را يافتم، در حدود دو سال داشت.» معلوم نبود که او چه مدت را با شامپانزه ها به سر برده بود ولي محققان با بررسي رفتارهاي او اين مدت را چيزي در حدود شش ماه دانستند. اينکه چگونه بيلو به جنگل رفته بود يا چه کسي او را بي سر پناه در جنگل رها کرده بود، موضوعي بود که هرگز حل نشد اما به خاطر ناتواني هاي رفتاري بيلو، يکي از فرضيه هايي که مي توانست به حقيقت بسيار نزديک باشد، رها شدن او در جنگل توسط والدينش به خاطر عقب ماندگي او بود. بيلو به شهر آورده شد و چون هيچ اطلاعي از خانواده اش به دست نيامد، به مرکز نگهداري از کودکان بي سرپرست در کانو در آفريقاي جنوبي سپرده شد. اما در آنجا نيز بچه ها را آزار مي داد و وسايل آنها را اين سو و آن سو پرتاب مي کرد، دائم بي قرار بود و به جاي خوابيدن روي تختخوابش دائم روي آن جست و خيز مي کرد. در سال 2002 و بعد از گذشت شش سال از زندگي در ميان انسان ها و بازي با کودکان عادي، بيلو بسيار آرام تر شده بود و بسياري از کارهاي خود را مي توانست انجام دهد اما او هرگز نتوانست صحبت کند يا بخندد.
در مدتي که بيلو در شهر نگهداري شد، هرگز خوب نخوابيد و از ديدن چهره خود در آينه نيز وحشت داشت. بسياري از محققان معتقد بودند که دوري از مکاني که بيلو در آن رشد کرده است، ممکن است صدمه شديدي به او وارد کند اما با آرام تر شدن روز به روز بيلو همه فکر مي کردند که او دارد با زندگي انسان ها خو مي گيرد تا اينکه بالاخره در سال 2005، بيلو به دلايل نامعلومي که هرگز گفته نشد از دنيا رفت.
زندگي با ميمون ها
پسر گرگي
شکارچيان شاهد بودند که گروهي از گرگ ها وارد يک غار شدند؛ در حالي که موجودي عجيب الخلقه که هم شبيه انسان و هم شبيه به گرگ بود و مانند گرگ ها روي چهار دست و پا راه مي رفت، همراهشان وارد غار شد.
آنها براي دور کردن گرگ ها از غار، آتش روشن کرده وبا ترساندنشان، گرگ ها را فراري دادند اما تا دينا خواست فرار کند او را گرفتند. وقتي او را به بولند شاير آوردند، بسيار عصبي بود و دائم مي خواست از دست انسان ها فرار کند.
حتي چند بار کساني را که نگهش داشته بودند به شدت گازگرفت. اهالي دهکده مجبور به زنداني کردن او در يک اتاق کوچک شدند. دينا فقط گوشت خام مي خورد، نمي توانست در بشقاب غذا بخورد و اگر در ظرف به او غذا مي دادند روي زمين بر مي گرداند و از روي زمين مي خورد. طاقت پوشيدن لباس نداشت و هرچه تنش مي کردند، با چنگ و دندان پاره مي کرد و در مي آورد. بعد از مدتي بالاخره ياد گرفت لباس بپوشد و غذاي پخته شده بخورد اما هيچ گاه نتوانست حرف بزند.
منبع:نشريه همشهري سرنخ، شماره 77
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}